داستان کوتاه

روی برف ها

برف تا زیر زانویش می رسید. شب از پشت ماه می تابید و سفیدی برف چشم ها را آزار می داد . هم شب بود و هم نبود. عینکش را بخار گرفت، دیگر حوصله نداشت، آن را برداشت و در جیب کتش گذاشت. سرما از نوک انگشتانش رویده و تا آرنجشش را کرخت کرده بود. دماغش را حس نمی کرد ، و مژه هایش با هر بار پلک زدن به یکدیگر می چسبیدند.

تا روستا خیلی مانده بود، این را از مترسک فهمید. مترسک با دستان باز روستا را نشان می داد. کلاهش روی صورتش افتاده بود و مثل همیشه صدایش در نمی آمد.

کف کفش هایش به زمین چسبید، انگار پاهایش  داشتند ریشه می دوانیدند. با زانوانش روی برف افتاد، دستکش هایش را در آورد و دستانش را هو کرد، انگشتانش را گاز گرفت. با مشت به روی رانهایش کوبید. تا مترسک چیزی نمانده بود . روی برفها خزید و خودش را به مترسک رساند. کت مترسک را در آورد و پوشید، کلاه او را روی سرش گذاشت. ماه پشت چند تکه ابر پنهان شد .  فکر کرد چیزی نمانده. دستانش را روی سینه قلاب کرد. صدای دم گوشش گفت: کمی استراحت کن، بعد ادامه بده.» به مترسک تکیه داد، چقدر دلش می خواست بخوابد و فردا که چشم می گشود درکلاس درس بود. گچ را برداشت و روی تخته نوشت: موضوع انشاء: خاطره یک شب برفی.

صدای زوزه گرگ را شنید، از خواب پرید، هنوز روی برف ها بود و دو ستاره ی کوچک به سمتش می آمدند.

داستان کوتاه

داستان کوتاه : روی برف ها

روی ,برف ,مترسک ,ها ,شب ,هایش ,روی برف ,بود و ,برف ها ,به مترسک ,را روی

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آریا مارکتینگ، مجله آنلاین بازاریابی،فروش،کسب و کار و کارآفرینی scimorghplus مرجع با حال ترین مدهای جی تی ای سن اندرس اشکهاولبخندها frectaltkuhsar یانون فناوری اطلاعات و ارتباطات mahdiii22 پیدایش، سرمایه گذار استارت آپ شما وبلاگ نمایندگی میرداماد